به گزارش خبرساز ایران، گاهی زندگی را معمایی دانستهاند که رسیدن بهمعنای آن ناممکن است. فلذا بهجای پرداخت بیهوده به آن معما باید از این سؤال گذر کرد و به فکر خوش زیستن در زندگی بود و گاهی معنای زندگی را اکتشافی خواندهاند و گروهی نیز معنای زندگی را نه اساساً کشف کردنی که ساختنی بیان کردهاند. با وجود این پرسش از معنای زندگی همچنان مطرح است و هر بار نیز که زندگی سختتر و پررنجتر میشود بیش از همیشه خودنمایی میکند. این سؤال را با عماد افروغ، جامعهشناس، در میان گذاشتهایم و در مصاحبهای که بخش اول آن را میخوانید به فلسفه زندگی پرداختهایم. افروغ زندگی را سراسر عشق میبیند و غایتش را نیز وصل به معشوق. حاصل این مصاحبه مهم و خواندنی در ادامه از نظرتان میگذرد.
اگر اجازه بدهید برای اینکه ذهنهایمان نزدیک شود از معنای زندگی شروع کنیم. آیا شما با این حرف موافقید که معنای زندگی یعنی بهانه زیستن؟ یا به ادبیات کامو بهانهای که باعث میشود دست بهخودکشی نزنیم و این زندگی بعضاً زجرآور و سخت را ادامه دهیم.
بله خوب است که اصولاً از همین جا شروع کنیم و بعد به این سؤال پاسخ دهیم که چرا باید زندگی کنیم و بهانه زیستن چه باید باشد. البته میتوانیم و شاید بهتر باشد بهجای اینکه از بهانه زندگی بگوییم، به این سؤال جواب دهیم که انگیزه، اهداف و غایت زندگی چه باید باشد تا زندگی کردن را ارزشمند کند؟
ممنونم. پاسخ جنابعالی که زندگی پر فراز و نشیبی را داشتهاید، به این سؤال چیست؟
اگر از من بپرسید، جواب میدهم: «خودشکوفایی»، «کشف خود» و «به فعلیت رساندن قابلیتهای خود» که به تبع، پای خدا را هم وسط میکشد. چون وقتی پای قابلیت و ظرفیت وسط میآید، پای خدای قابلیتساز و ظرفیتساز نیز به میان میآید. پس بهانه زیستن میتواند به فعلیت رساندن بالقوههای الهی و به یک معنا خودشکوفایی، خودبالندگی، بهروزی و سعادت باشد. همه اینها به یک معنا با هم مرتبطاند؛ چون اساساً خداوند قابلیت و ظرفیتی منفی در انسان تعبیه نکرده است. خدا ظرف و توان فینفسه مثبت و متعالیای را به انسان داده و این انسان است که در آن قوه و توان، فعل بد یا خوب میریزد. بنابراین بهانه زیستن بهنظر من کشف خود است؛ بهعبارت دیگر فهم خود واقعی و دور شدن از خودپنداری.
بگذارید به نوعی دیگر نیز از این مهم بگویم. بحثی در فلسفه اجتماعی مطرح است درخصوص رابطه عامل و ساختار و اینکه کدامیک ارجحیت دارد. بنده، ارجحیت را به عامل میدهم و معتقدم این عامل است که یا تن به ساختارهای اسارتبخش میدهد یا تلاش میکند ساختارهای اسارتبخش را بشکند و به رهایی نایل آید. حالا وقتی در پاسخ بهمعنای زندگی یا بهانه زیستن، از رهایی انسان، بالندگی و خودشکوفایی نام میبریم، از این فلسفه اجتماعی نیز وام گرفته و بر این اساس بهانه زیستن را رهایی از آن خودپنداری و روابط و ساختارهای اسارتبخش میدانیم.
اگر معنا و بهانه زندگی ما این شد دیگر ناامیدی، بیتوجهی بهخود و گرایش بهخودپنداری معنایی ندارد و زندگی ارزشمند و شیرین میشود. آن وقت، رنج هم بخشی از خودشکوفایی و خطا هم عامل رشد میشود. انسانی که به این درک میرسد به استقبال سختیها و دشواریها هم میرود و از آنها استقبال میکند؛ چون آن را بخشی از بالندگی میداند و فهم کرده که بالندگی نمیتواند ایستا باشد بلکه باید فرایندی و روبه حرکت باشد و خطا و اشتباه هم جزیی از این حرکت است. یک تعبیر جالبی درخصوص حضرت آدم(ع) هست که میگوید اگر آدم(ع) آن خطا را نمیکرد، عالم آباد نمیشد. در واقع میخواهد جایگاه خطا را در عالم هستی نشان دهد.
این رهایی از خودپنداری که میفرمایید خودش هدف است و اصالت دارد یا مقدمهای است که ما را به یک هدف غایی دیگر میرساند؟
من معتقدم خودش اصالت دارد و این رهایی، غایت زندگی انسان است. انسان وقتی بهخود واقعیاش رسید در اصل به خدا رسیده است. «من عرف نفسه فقد عرف ربه»؛ نکته ظریفی است! وقتی خودت را کشف کردی، خدای خودت را کشف کردی. چون خود واقعی انسان در واقع مهبط خداست. بعضی میگویند هر مَنی، من شیطانی است اما این تفسیر غلطی است. من پنداری، من شیطانی است. من واقعی مهبط خداست و آنجا دیگر جایی برای مانور شیطان نیست.
میتوانیم بگوییم شما به تعبیری قائل بدان سروده حافظ هستید که میفرماید «تو خود حجاب خودی از میان برخیز»؟
بله! این هم میشود و بیربط نیست. این خود که میگوید از میان برخیز، خود واقعی نیست. عرض کردم که برخی، تفسیرهای بدی از من دارند و هر مَنی را شیطانی تلقی و آن را نفی میکنند. این غلط است! غایت انسان کشف خود است. خودش را باید کشف کند و با خود حرف بزند و محاوره داشته باشد. انسان وقتی با خودش حرف میزند، این خود به او جواب میدهد. اگر شما خودتان را ابژه خودتان قرار دهید، جواب دریافت میکنید. این جواب، یک جواب دمدستی نیست بلکه یک جواب پاک و ناب است. اگر عادت کنیم با خودمان حرف بزنیم و محاوره داشته باشیم و آن را قاضی و داور بدانیم، انگار داریم با وجدانمان گفتوگو میکنیم و وجدانمان به ما هشدار اعمال خوب و بد را میدهد و در قبال اعمال بد به ما تشر میزند. بنابراین خود را نباید کم بگیریم. به همینخاطر است که پاسخ دادم اگر از من بپرسند بهانه زیستن تو چه بوده، میگویم فهم و کشف خود.
خب، حالا آیا فهم و کشف خود آسان است؟ خیر! خیلی سخت است. اینطور نیست که بگویم من الآن میخواهم خودم را کشف کنم و متعاقب آن سریع به آن برسم. انواع و اقسام هواهای نفسانی، فشارها، تعدیات، تفسیرها و تعابیر غلط دینی و غیردینی از بیرون بر انسان وارد میشود. همانطور که گفتم یکی از این تفسیرهای غلط که میتواند ما را از رسیدن به هدف دور نگهدارد همین حرف بعضیهاست که اصولاً برای «من» اعتباری قائل نمیشوند؛ درحالیکه من در جایی نوشتهام، هر منم منمی اثری هنری است تا جهتش چه باشد؟ وقتی جهتش الهی بود میشود هنر و منِ متعالی، اما وقتی جهتش دنیایی و شیطانی بود، میشود منِ متدانی! لذا «من» اعتبار و جایگاه دارد.
خیام سروده است: «آنان که محیط فضل و آداب شدند/ در جمع کمال شمع اصحاب شدند/ ره زین شب تاریک نبردند برون/ گفتند فسانهای و در خواب شدند» با توضیحاتی که جنابعالی فرمودید میشود گفت معمایی که خیام از آن اسم میبرد و زندگی را بدان تعبیر میکند و تأکید هم دارد که هر که خواست آن را شرح دهد، خودش فسانهای گفت و بر این معما افزود، در واقع همین معما و راز «من» است؟ این را در شعر مولانا هم میتوان دید که هستی را رازآلود تفسیر میکند.
اتفاقاً دنیا سرشار از راز و رمز است. وقتی میگویم من پنداری و من واقعی، این خودش راز است. اگر میخواستم فقط به من بالفعل یا من پنداری یا بهعبارتی همین مَنی که الان در برابر شماست و میبینید، بسنده کنم، میشد همین حرف کسانی که برای بالاتر از حس انسان اعتباری قائل نیستند و گویا نه عقلی، نه عرفانی، نه عشقی و نه مابعدالطبیعهای وجود ندارد و هر چه که هست، همین است که شما میبینید. درحالیکه دنیا همینی نیست که ما میبینیم. به تعبیری دنیا لایه لایه و رمزآلود است. غیبی که مطرح میشود فقط آنچه در برابر محسوسات، نیست بلکه در همین دنیا هم غیب وجود دارد و همین دنیا هم لایه لایه است. این عالم سرشار از غیاب و رمز و راز است. بنابراین وقتی میگویم من واقعی، من غیرپنداری و من حقیقی، به این معنا نیست که خیلی راحت بهدست میآید، بلکه لایهمند و سرشار از رمز و راز است. اصلاً دنیا یعنی حیرت! میرسی به جایی که دستهایت را بالا میبری و عقلت دیگر نمیکشد. اما همین عقل میگوید پاسخ حیرتات را باید جای دیگری جستوجو کنی. یعنی عقل تو را به جایی میرساند که از حیرت متدانی برسی به حیرت متعالی. این قدرت عقل است. اما وقتی رسید به مرزی که اسمش را میگذاریم حیرت متعالی، دستهایش را بالا میبرد و تسلیم میشود. تسلیم چه میشود؟ تسلیم خدا! تسلیم وحی! تسلیم عشق!
اگر به من بگویند از عقل و عشق کدام را انتخاب میکنی؟ میگویم عشق، غایت عقل است. یعنی نهایت عقلورزی این است که وصل و متصل شوی. بهانه زیستن در یک کلام اتصال به خداست. منظور از این اتصال، فقط آن نیست که خدا از رگ گردن به ما نزدیکتر است و تک تک سلولهای ما در راه الهی شدن، هستند و طی حرکت جوهری به تکامل میرسند بلکه علاوه بر این، زبان، اراده، گام و قدم هم از روی شعور باید به سمت خدا برود. بگذارید از همین اتصال باز به بحث خود واقعی برگردم. شما بدون اتصال و یگانگی به خدا بهخود واقعیات نمیرسی. این دو ترجمانی از هم هستند. من عرف نفسه، فقد عرف ربه. یعنی فکر نکن بدون خدا میتوانی به مقام شناخت نفس برسی.
فکر نکن که میتوانی عرف ربه را کنار بگذاری! نمیشود! هر دو ملازم یکدیگرند. وقتی متصل و یگانه شدی با خدا، آنجا تازه خودت را کشف کردهای و این یگانگی هم برای خودش راز و رمزی دارد.
حالا ممکن است بپرسید: اوج یگانگی با خدا را کجا میتوانم به شما نشان بدهم؟ میگویم صحرای کربلا و اوج رضایت و رهایی امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) که میگوید و ما رأیت الا جمیلا! این اوج عشق است. اینجا دیگر صحبت کردن از دوگانه عقل و عشق اساساً خطاست. عقل را نباید و نمیتوان در برابر عشق گذاشت. انسان اگر نگاهی حقیقی به زندگی خودش داشته باشد، هم عشق میورزد، هم عقل. یکی از کارهایی که سالهاست دنبال میکنم نفی این دوگانگیهاست: نظریه – مشاهده، واقعیت – ارزش، دنیا – آخرت، ماده – معنا، فرد – جامعه، حکمت عملی – حکمت نظری، عقل – عشق، دین – عقل و… ؛ اینها غلط است چون با هم ارتباط دارند و البته تفاوتهایی هم دارند؛ یعنی تمایز در عین اتصال. انسانی که تک ژانری و تک بعدی است نمیتواند بهخود واقعیاش برسد. انسان باید چند بعدی و چند ساحتی باشد. از زمانی که انسان را بدون لحاظ کردن ارتباط بین ساحتهایش، تک ساحتی کردند، بشر سقوط کرد. در یک زندگی خوب نباید ثنویتی دیده شود؛ باید نگرشی منظومهای و تفاوت در عین ربط حاکم باشد.
پس شما آن مَنی را که از من، منتر است، متصل به خدا و غایتش را هم عاشقی میدانید؟ باز با ادبیات مولانا اگر بخواهیم بگوییم این من همان نیای است که از نیستان بریدنش و در این دنیا بهدنبال وصلش میگردد و از جداییها شکایت میکند؟ در واقع عاشقی است که از معشوقش جدا مانده و من ما وقتی محقق میشود که عاشق شود؛ و در یک جمله این وصال و رسم عاشقی همان بهانه زندگی است.
دقیقاً. عاشق میشویم ولی عاشق هر کسی نمیشویم. به قول مولانا که اشاره فرمودید «عشقهایی کز پی رنگی بود/ عشق نبود عاقبت ننگی بود» به یگانگی و اتصال به خدا باید عاشقانه رسید. باید عاشق باشی تا بگویی غایت انسان عشق به خداست. اگر عاشق نباشی به آن نمیرسی.
با توضیحاتی که فرمودید میتوانیم زندگی را به متنی تعبیر کنیم که لایه دیگری جز لایه مشهود دارد و اگر بخواهیم زندگی با معنایی داشته باشیم باید به آن لایه رفته و به قول یکی از روشنفکران معاصر، زندگی دومی را آغاز کنیم؟
ما باید بهدنبال فهم و درک آن لایه و متوجه آن باشیم. مقصود من این نیست که از خواب و خور محروم شویم و خود را تنها به آن لایه دیگر مشغول نماییم. مَنی که دوتاییها را برنمیتابم، قطعاً حالا هم نمیخواهم بگویم زندگی معمولی را تعطیل و زندگی دیگری را آغاز کنید. اصولاً یکی از دوتاییهایی که با آن مخالفم، همین دوگانه دنیا و آخرت و دوگانه ماده و معناست. بالاخره انسان یک وجه مادی دارد و یک وجه معنوی و باید به زندگی دنیایی نیز برسد و البته بداند که زندگی فقط همین لایه ظاهری نیست و لایههای تودرتو و رمزآلودی دارد که باید به آنها اصالت و ارزش بیشتری بدهد، نه اینکه آنها را نفی کند و تمام وجود خود را متوجه لایه ظاهری سازد. اگر آن لایههای تودرتو را نفی کرد و فقط به لایه جسمانی پرداخت، آن وقت است که مرگ برایش سخت و معما میشود و دیگر قابل هضم و تحمل نیست. لذا اصل حرفم این است که در این لایهمندی حیات بشری، بفهمیم که کدام لایه اهمیت و ارجحیت بیشتری دارد و بعد براساس آن، زندگی را جهت دهیم. اگر این را فهم کردیم آن وقت بهانه زیستن هم پیدا میکنی و زندگیات با معنا میشود.
ثبت دیدگاه